داستان عید فطر

سلام بچه‌های عزیز. می دونید امروز چه روزیه؟ آره، درست گفتید، روز عید فطر. می دونید

بزرگترها در این روز چه کار می کنند؟ نمی دونید، خب، اشکالی نداره، من الان براتون توضیح می دهم.

معنی فطر خوردن و آشامیدن است، پس مسلمانان اجازه دارند در این روز و روزهای دیگر غذا بخورند و آب بنوشند.

در این روز همه ی مسلمان ها خیلی خوشحال و شاد هستند. چون توانستند ماه رمضان را روزه بگیرند

و امروز می خواهند از خدای بزرگ و مهربان شان جایزه بگیرند.

در روز عید فطر، بزرگترها دیگر روزه نمی گیرند، چون ماه مبارک رمضان تمام شده است و می توانند

همراه شما کوچولوها غذا بخورند.

در این روز، همه ی مسلمانان صبح زود از خواب بیدار می شوند و برای نماز عید فطر به مساجد می روند.

شاید شما هم تا الان به نماز عید فطر رفته باشید.

بعد از نماز مسلمان ها به عید دیدنی می روند. مثلاً به خانه ی فامیل ها و دوستان می روند و آن ها را می بینند.

راستی بچه ها در شب عید فطر بزرگترها باید به آدم های نیازمند کمک کنند. خدای مهربان از ما

مسلمان ها خواسته که در آخر ماه رمضان و در شب عید فطر یک هدیه به نیازمندان بدهیم که اسم

این هدیه زکات فطره است.

در این روز دعا کردن بسیار خوب است. پس حتماً در این روز دعا کنید و آن چیزی را که دوست دارید

از خدا بخواهید. خدای بزرگ شما کوچولوها را خیلی دوست دارد و حتماً به حرف های شما گوش می دهد.

خاطراتی از رفتار امام خمینی با کودکان و نوجوانان

محبت به کودکان

امام در برخوردهای خصوصی با افراد، بخصوص کودکان، عواطف خودشان را خیلی روشن و مشخص و در کمال محبت نشان می دادند. وقتی کودکی با والدینش نزد ایشان می آمد، در درجۀ نخست به او توجه می کردند و محبت خودشان را نشان می دادند که از علائم این ابراز محبت، گرفتن دست بچه ها میان دستانشان و زدن روی دست و یا لمس کردن گونه های آنها بود.

مهربانترین چهره

امام همیشه سعی می کردند که در خانواده مهربانترین چهره برای ما باشند. با وجود اینکه همۀ ما نزدیکتر از امام به خود داشتیم مانند پدر، مادر، برادر و خواهر؛ اما امام یک کانون رحمت و عاطفه و برای همۀ ما ملجأ و پناه بودند و ما احساس می کردیم ایشان از همه به ما نزدیکتر و مهربانتر است.

آزادی عمل

بچه ها در حضور امام بسیار آزاد بودند و تا وقتی امام حضور داشتند وسعت عملشان بیشتر از زمانی بود که ایشان نبودند چون فکر می کردند یک حامی دارند و اگر عمل نادرستی انجام بدهند، ما به احترام امام اعتراض نمی کنیم. در نتیجه وقتی امام می آمدند به جای اینکه بچه ها یک مقدار آرامتر باشند، فکر می کردند که حالا هر کاری دلشان بخواهد می توانند بکنند.

حواسم پیش بچه هاست

امام نسبت به همه کودکان توجه خاصی داشتند اگر در حسینیه بچه ای گریه می کرد، وقتی به خانه می آمدند بشدت اظهار ناراحتی می کردند که: اینها، بچه های کوچک را در هوای گرم یا سرد می آورند و من حواسم پیش بچه ها می رود و می خواهم مطالبم را زود تمام بکنم که آنها اذیت نشوند.

نوازش کودک خردسال

زمانی که ملاقاتهای حضرت امام در قم قطع شد؛ ایشان روزها به باغچۀ مرحوم اشراقی می رفتند و غروب هم به خانه ایشان در دورِ شهر می آمدند. در مسیر، کودکان دنبال ماشین امام می دویدند. بچه ای هر روز سر راه می نشست و ماشین حضرت امام را که می دید، به دنبال ماشین می دوید. یک روز امام فرمودند ماشین متوقف شود و آن کودک خردسال را نوازش کردند.

با همۀ بچه ها

ما در انظار عمومی دست آقا را نمی بوسیدیم. یک بار که در نجف اشرف بودیم بچه ها دویدند داخل حرم حضرت امیر علیه السلام و دست امام را بوسیدند، من هم با خوشحالی رفتم که دست ایشان را ببوسم، تا آمدم دست ایشان را ببوسم، با دو تا انگشت دماغ مرا گرفتند. من چیزی نگفتم، بعد که به خانه آمدیم، عرض کردم: آقا، در حرم که دست شما را می بوسیدم، دماغ مرا گرفتید. فرمودند: «همه بچه ها را همین کار می کنم». گفتم: به به از حالا دارید برای خودتان سرباز جمع می کنید (آن زمان مصادف با ایام انقلاب بود).

تماشای برنامه کودک

یک روز برای انجام کاری به داخل منزل امام رفتم، دیدم امام با علی جلوی ایوان نشسته اند و برنامۀ کودک را از تلویزیون نگاه می کنند. من تعجب کردم که رهبری بنشیند و با مهربانی با یک بچه برنامۀ کودک را نگاه کنند.

زهرا کجاست؟

وقتی که در نجف بودیم، دختر من دو سه سالش بود؛ آقا با او خیلی مأنوس می شدند و او می آمد و برای امام حرف می زد. در فوت حاج آقا مصطفی او سر سفره مدام بهانه می گرفت و حرف می زد. روز سوم یا چهارم بود که به مادرش گفتم: سر و صدا می کند. او را نیاور. گفت: باشد، من و او در مطبخ می نشینیم. وقتی سر سفره نشستیم، آقا گفتند: «زهرا کو؟» گفتیم: زهرا آنجا غذا می خورد. گفتند که: «اینجا اذیت می کند؟ خیلی خوب، اگر می گویید اذیت می کند، او را بیاورید اینجا، آن وقت خودتان بلند شوید، بروید!».

مهمان امام

یک روز با علی به باغی رفتیم. یکی از محافظان، دختری داشت، علی به زور گفت: باید او را ببریمش پهلوی امام، سپس او را پیش امام برد. وقت ناهار بود. امام به علی گفت: دوستت را بنشان می خواهیم ناهار بخوریم. با هم نشستند تا ناهار بخورند. ما دو سه دفعه رفتیم که بچه را بیاوریم که مزاحم امام نباشد، ایشان گفتند: نه بگذارید ناهارش را بخورد. بعد که ناهارش را خورد، رفتیم و بچه را آوردیم. امام پانصد تومان هم به او هدیه داده بودند. امام با بچه ها بسیار الفت داشتند و مهربان بودند، تنها با علی این طور نبودند، بلکه همه بچه ها را دوست داشتند.

سلام، بدون جواب نمی ماند

در آن زمان که من کودکی بیش نبودم، حضرت امام جذبه و وقار خاصی داشتند. به عنوان نمونه ما هیچ گاه نمی توانستیم مستقیم به چشمان آن حضرت نگاه کنیم و قدرت نظر انداختن مستقیم به چشمهای آن وجود مبارک را نداشتیم. از سر و صدای شاگردان امام که در حال عبور معظمٌ له از کوچه، از ایشان سؤال می کردند، متوجه حضور امام می شدیم. چنانچه در کوچه مشغول بازی یا صحبت بودیم، صحبت و بازی خود را قطع می کردیم و در گوشه ای می ایستادیم و وقتی که امام به ما می رسیدند، سلام می دادیم. علی رغم آن حالت پرخاش و ستیزی که با دستگاه حکومتی وقت داشتند و علی رغم درگیریها و مشکلات روزمره، هرگز به یاد ندارم که سلام یکی از بچه ها بدون جواب مانده باشد. امام به صورت تک تک بچه ها نظر می انداختند و در حالی که تبسمی بر لبانشان بود، پاسخ سلام همگی را می دادند.

امام خمینی، سلام

در ملاقاتی که با امام داشتیم، یکی از کودکان تا امام را دید از همین پایین که ایستاده بود با صدای خیلی بلند گفت: امام خمینی، سلام. امام لبخند زدند. ایشان که تبسم کردند، من آن کودک را بلند کردم و آقا دست به سر و صورتش کشیدند و او هم دست امام را بوسید. امام به بچه های کوچک خیلی توجه می کردند و با آنها به گرمی برخورد می کردند.

اوقات خوش

وقتی بچه بودیم، گاهی اوقات شبها در منزل امام می خوابیدیم و آن شبها حال و هوای خاص خودش را داشت. صبحها امام داخل حیاط می آمدند که قدم بزنند، ما هم گوش به زنگ بودیم، امام که وارد حیاط می شدند، فوری می دویدیم پهلوی ایشان و دستمان را به کمرمان می زدیم و با ایشان قدم می زدیم. ما بچه های پر شر و شوری بودیم ولی وقتی با ایشان قدم می زدیم، خیلی آرام بودیم و خیلی هم به ما خوش می گذشت.

با او خندیدم

امام هنگامی که در نجف بودند، گاهی بیرون می رفتند و برمی گشتند و با یک ذوق و شوقی می گفتند: یک بچه ای را دیدم که این جوری بود با او خندیدم، دست روی سروصورتش کشیدم. یک بچه ای که وضع ظاهرش نظافتی نداشت،با اینکه امام خودشان خیلی نظیف و تمیز بودند، و یک بچۀ کثیف خیلی روی ایشان نمی تواند تأثیر بگذارد. ولی امام آن طور از او تعریف می کردند و با یک ذوقی می گفتند که مثلاً دستی به سر او کشیده بودند. به نظرم می آمد که مثلاً چه چیزی از آن کودک می تواند برای امام جالب باشد. این برای من جالب بود که محبت ایشان روی چه مبنایی است. بعد حس کردم که این محبت مبنا دارد، برای اینکه این بچه ها به فطرت خودشان نزدیکتر هستند، اینها به خدا نزدیکترهستند و خداخواهی در همه آنها مشترک است، بدون اینکه هنوز جایگزینش کرده باشند و هنوز کس دیگری را در مقابلش گذاشته باشند؛ و می دیدم که امام برای محبت و عاطفه یک مبنا دارند، و آن مبنا برمی گردد به اصل باورشان که خدا باوری باشد.

به او قول داده ام

علی اظهار علاقه کرده بود که با آقا به حسینیه برود، آقا هم به او گفتند: شب زود بخواب، صبح می آیم و تو را بیدار می کنم تا برویم. آقا طبق قولی که داده بودند صبح زود آمدند و گفتند: فاطی برو علی را صدا کن من تا نیم ساعت دیگر می خواهم بروم داخل حسینیه، علی را آماده کن تا با من بیاید. گفتم: آقا، بد است، حالا او یک چیزی گفت. گفتند: نه، من به او قول داده ام که او را ببرم، تو برو صدایش کن که بیاید. من رفتم و علی را بیدار کردم و لباسش را عوض کردم و گفتم برو حسینیه. وقتی برگشت گفت: مامان رفتم حسینینه (نمی توانست بگوید حسینیه). آنجا یک چیزهایی داده بودند به امام که تبرک بکنند، امام داده بودند به علی، که او دست بکشد. او هم می گفت: مردم به من چیز دادند، من هم آنها را مبارک کردم. بعد گفتم امام برای چه آمدند؟ گفت: خوب امام آمدند که من نیفتم. به خاطر اینکه امام مواظب او بودند که از لای نرده ها نیفتد، حس کرده بود که امام پشت سرش مواظب او هستند. دوباره علی می گفت: من می خواهم بروم حسینیه و آقا می آمدند دنبال او و صدایش می کردند و می گفتند: علی بیا برویم.

چرا گریه او را در آوردی؟

منیره خانم می گفت: یک مرتبه داخل اتاق امام رفتم، دیدم که ایشان در سجده هستند، علی از راه رسید، رفت روی کول امام، من خیلی ناراحت شدم، دویدم و علی را بلند کردم و از اتاق بیرون رفتم. علی شروع به گریه کردن کرد. آقا وقتی نمازشان تمام شد، آمدند و گفتند: چرا اینطوری کردی؟ چرا گریه بچه را درآوردی؟ گفتم: آقا، این کار را کرده است. گفتند: عیبی ندارد، مواظب باش که این کار را نکند و الاّ بد کاری کردی گریه او را درآوردی. بعد دوباره او را بردند و پیش خودشان نشاندند.

بگذارید صحبت کند

روزی که امام به ایران آمدند، بعد از بهشت زهرا به منزل پدر من آمدند. وقتی آقا نماز را خواندند، گفتند: غذای خیلی ساده ای بیاورید من خسته هستم و مدتی است چیزی نخوردم. پسر من که آن موقع شش ساله بود این طرف و آن طرف می دوید، امام گفتند: این کیست؟ مادرم گفتند: آقا نوۀ من است. امام به او گفتند: پسر جان شما چه کردید؟ او نیز شروع کرد به صحبت کردن. پس از مدتی بزرگترها به او گفتند که برود. آقا فرمودند: بگذارید این بچه اینجا بایستد و برای من صحبت کند. آن وقت او بازوی چپ خودش را که «انتظامات ورود امام خمینی» بر پارچه ای نوشته شده و به دستش بسته بود را به طرف آقا تکان می داد، آقا گفتند: این بچه چه کار می کند؟ چرا بازوی خودش را به طرف من تکان می دهد؟ مادرم گفتند که: آقا شما روی دست او را بخوانید، دستش را برای شما تکان می دهد. آقا نگاه کردند و گفتند: به به، شما انتظامات من هستید، این بچه ذوق کرد و گفت: بله آقا من از صبح درِ خانه پاس می دادم، دشمنان حمله نکنند. بزرگترها می گفتند که: آقا شما خسته هستید و استراحت کنید. ایشان می گفتند که صحبتهای این بچه برای من جالبتر است، از این که من بخواهم استراحت بکنم.

با هم غذا می خوریم

شب ۱۲ بهمن که آقا به تهران آمدند، چون خیلی خسته بودند و غذایی هم نخورده بودند، گفتند که یک غذای خیلی ساده ای به من بدهید از این رو غذایی ساده حاضر شد، آقا از قبل فرموده بودند که در آن چند ساعتی که آنجا هستند، یک عده ای از خانواده حتماً بیایند تا ایشان آنها را ببینند، خواهر بزرگشان عمه خانم آمده بودند، پدر و مادر من که سنی داشتند، تمام خانمها و آقایان و بزرگترها، پسر خواهر ایشان، آقای مستوفی که جزء بزرگان فامیل بودند، اینها همگی نشسته بودند که با آقا شام میل کنند، پسر من هم پنج ساله بود و تمام مدت دور آقا راه می رفت، آقا فرمودند: این بچه چه می خواهد؟ گفتم که آقا می خواهد نزدیک شما بنشیند. اما ممکن است، آبی یا غذایی به لباس شما بریزد و باعث مزاحمت یا خستگی شما بشود. تا این صحبت را شنیدند این بچه را بلند کردند و نشاندند در بغل خودشان و گفتند که: حالا ما با هم دوتایی غذا می خوریم و قبل از اینکه خودشان غذا بخورند، او را سیر کردند.

چرا دوربین نیاوردی؟

یکی از روزهایی که خدمت خانم حضرت امام رسیدیم، ایشان با لطفی که همیشه داشتند، گفتند که: ناهار پهلوی ما بمانید. آقا هم تشریف می آورند. چون هم ذوق دیدار آقا بود و هم در خدمت خانم بودن، رفتیم سر سفره و منتظر شدیم تا آقا تشریف بیاورند. من هیچ وقت در دیدار با آقا قادر به کنترل اشک ریختن خودم نبودم، مادرم همیشه مرا ملامت می کردند که با این گریه، باعث تکدر خاطر آقا می شوی. آقا به محض اینکه وارد اتاق شدند، من همین طور گریه کردم. آقا گفتند که مریم چرا اینقدر گریه می کنی؟ از شدت بغض نتوانستم به ایشان جواب بدهم. مادرم گفتند که گریه و زاری او برای این است که بچه ها را به دیدار شما بیاورد. ایشان دست از غذا کشیدند، گفتند: چرا بچه هایت را نیاوردی؟ من قادر به جواب دادن نبودم. مادر گفتند که آقا بچه ها مزاحم شما می شوند. گفتند: مثل اینکه گریه تو برای این بود که بچه ها بیایند، هیچ وقت فکر نکن که من کار دارم، یا اینکه بچه ها مزاحمتی ایجاد می کنند، بچه ها هر وقت خواستند من را ببینند، بیایند.

شب که به خانه آمدم و به بچه ها گفتم آنها خیلی ذوق کردند. پسر بزرگم قرآنی را که دایی آنها از جبهه آورده بود برداشت و گفت که من این را باید بیاورم آقا امضا کند. مادر من برای آنها صحبت کرد که آقا وقت این کارها را ندارند، شما فقط به آنجا می روید و دست ایشان را می بوسید و می آیید. وقتی داخل اتاق امام رفتیم و بچه ها خدمت ایشان رسیدند، آقا با مهربانی آنها را در آغوش گرفتند و یک یک سؤال و جواب که مثلاً تو کلاس چندی؟ اسم معلمت چیست؟ چه کار می کنی؟ پسر بزرگ من با خجالت آن قرآن را به طرف آقا برد و گفت که آقا این را به عنوان یادگاری برای من امضا کنید. امام همراه با امضا کردن این قرآن، گفتند: همیشه یادت باشد که امضای آن را نگاه نکنی، درون آن را نگاه کنی و چیزهایی که در آن نوشته شده است، به خاطرت بسپاری. ایشان با علی محمد که آن موقع پنج یا شش ساله بود شروع به بازی و شوخی و خنده کردند و از همه مهمتر دختر را که خیلی عزیز می داشتند، با او به مزاح و شوخی و خنده پرداختند. بچه دیگر من بهادر مدرسه رفته بود و اجازه گرفته بود که من می خواهم به ملاقات امام بروم. مدیر آنها کتاب مفاتیحی که در مدرسه می خواندند، به او داده بود و گفته بود که این را بده به حضرت امام امضا نمایند و یک چیزی بنویسند. امام بعد از اینکه قرآن را امضا کردند، گفتند: آن چیست که زیر بغل شماست، گفت که آقا این مال مدیر مدرسۀ من است، گفتند که این را امضا بفرمایید، آقا گفتند: با اینکه این کار را نمی کنم، ولی چون تو آورده ای و پسری هستی که می خواهی هم به کارهای قرآن ادامه بدهی و هم به کارهای مفاتیح، من برای تو امضا می کنم که این را به مدیرت بدهی. سپس به من گفتند: چرا دوربین نیاوردی که با بچه ها عکسی بگیریم؟ گفتم: آقا شرمنده هستم، من فکر می کردم که همه این کارها باعث مزاحمت شما می شود.

صمیمی و مهربان

امام با نوه هایشان خیلی صمیمی و مهربان بودند. شاید چون آنها خُردسال و بعضاً جوان بودند، حضرت امام با آنها خیلی رفیقتر و مهربانتر بودند. مثلاً وقتی که ما خدمتشان بودیم، سختشان بود که به ما کاری واگذار کنند. اما به نوه ها می گفتند: «این لیوان را آب کن» یا «آن دوای مرا بده» یا «آن استکان را بردار». خلاصه با آنها صمیمی و خودمانی تر بودند، آنها هم شیفتۀ حضرت امام بودند.

آنها را نوازش کن

بچه ای برای امام گل آورده بود و می خواست پیش امام برود، من او را نزد امام بردم. امام گل را از او گرفت و او را در بغل گرفت و بوسید و بعد فرمودند: پولی به ایشان بده. من به امام عرض کردم: آقاجان، از این بچه ها زیاد می آیند و گل می آورند و می خواهند خدمت شما بیایند. امام فرمودند: تو از طرف من گل را از آنها بگیر و آنها را نوازش کن و یک چیزی هم به آنها بده که با دل خوش بروند.

داستانهاي كودكانه از زندگي امام حسن مجتبي علیه السلام

مسخره نكردن

امام حسن (علیه السلام) و امام حسين(علیه السلام) در حال بازي بودند كه پير مردي را ديدند كه مشغول وضو گرفتن بود اما وضويش اشتباه بود.آنها دست از بازي كشيدند.كنار آب رفتند بدون اينكه او را مسخره كنند و يا اشتباهش را به رويش بياورند مشغول وضو گرفتن شدند و با صداي بلند (طوري كه پير مرد بشنود)، مي­گفتند وضوي من كامل­تر است تا پيرمرد نگاه كند.بچه­ ها به پير مرد گفتند: وضوي كدام­يك از ما كامل­تر است؟ وقتي وضوي بچه­ ها كامل شد، پيرمرد گفت : عزيزان من وضوي هر دوي شما صحيح است و من اشتباه مي­ كردم.

 

كودك خطيب

امام حسن (علیه السلام) تنها هفت سال داشتند. مادرش فاطمه زهرا (سلام الله علیها) او را به مسجد مي­ فرستادند. امام حسن (علیه السلام) آنچه را از پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)مي­ شنيدند به خاطر مي ­سپردند و وقتي به خانه باز مي­ گشتند شنيده­ هاي خود را براي مادر بازگو مي ­كردند. در آن روزها هر وقت حضرت علي (علیه السلام) به خانه باز مي­ گشتند، مي­ ديدند حضرت زهرا (سلام الله علیها) آياتي از قرآن را كه تازه بر پيامبر  (صلی الله علیه و آله و سلم) نازل شده بود از حفظ مي­ خواندند. از او مي­ پرسيدند اين آيات و علوم را از كجا آموختي؟حضرت زهرا (سلام الله علیها) پاسخ مي­ دادند از پسرم حسن (علیه السلام) آموختم. يك روز امام علي (علیه السلام) در خانه مخفي شدند تا ببيند پسرشان حسن (علیه السلام) چگونه سخنان پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را براي حضرت زهرا (سلام الله علیها) بازگو مي­ كند.امام حسن (علیه السلام) طبق معمول وارد خانه شدند تا آنچه از پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شنيده بودند براي مادر تعريف كنند. ولي اين بار هنگام سخن گفتن زبانشان گير مي­ كرد.حضرت فاطمه  (سلام الله علیهاتعجب كردند ولي امام حسن (علیه السلام) پرده از راز برداشتند و به مادر گفتند:تعجب نكن!شخص بزرگي سخنم را مي­ شنود از اينرو زبانم گير مي­ كند. در همين لحظه حضرت علي (علیه السلام) از مخفيگاه خارج شدند و حسن (علیه السلام) را در آغوش گرفته و بوسيدند.  

منبع:بحار ج ۴۳ ص ۲۸۵

نقش طاهره قریش خدیجه در زندگی و پیروزی حضرت محمد (ص)

ولادت خدیجه

حدودا شصت و هشت سال پیش از هجرت نبوی، در خانۀ خویلد فرزند اسد، که خود از نام آوران جزیرةالعرب و از سیادت و بزرگی خاصی برخوردار بود، فرزند دختری به دنیا آمد که نام او را «خدیجه» گذاشتند.

هرگز قابل پیش بینی نبود، که سرنوشت این کودک چگونه با سرنوشت امتی گره خورده، و شأن و شخصیت او عالم گیر خواهد شد، و خدای متعال فرستادۀ خویش را در سخت ترین شرایط، ممکن به وسیله او و به دست او یاری و مساعدت خواهد کرد.

خدیجۀ کوچک در خاندانی بزرگ دیده به جهان گشود، و طبق سنّت جاریۀ قبیلۀ خویش، : به اخلاق حمیده، خود را آراست، و با دوراندیشی و درایت، و پاکدامنی و عفت رشد کرد و به مرحله ای از تعالی رسید، که باوجود، انحطاط، و بی مایگی جامعه جاهلی از نظر اخلاقی و کمالات انسانی «طاهرۀ قریش»عنوان گرفت.

بستر تربیتی خدیجه متأثر از آیین حنیف بود، و لذا فرهنگ جاهلی با همۀ گستردگی و حکومتی که بر جزیرةالعرب داشت نتوانست بلد طیب و شرایط سالم خانوادگی او را متأثر سازد و همانند یگر مردم عصر جاهلیت، در فضای شرک و کفر حاکم ملکوک نماید.

خاندان خدیجه علیها السّلام

خویلدبن اسدبن عبدالعزّی فرزند قصّی بن کلاب از تیره های معروف و از برجستگان قبیله سرشناس قریش است.

او در عصر جاهلیت، به لحاظ امتیازات، و موقعیت و الائی که داشت، مهتر و رئیس طایفۀ خود، و از احترام ویژه ای برخوردار بود، بنا به نقل ابن هشام، در جنگ فجّار دوم، در روزی که به نام شمطه معروف است، و روزی است که قریش در مقام جنگ با کنانه صف آرایی کرده بود، ریاست طائفه اسد را از آن خود داشت.

و زمانی که تبع(پادشاه یمن)می خواست حجر الاسود را، از مکه خارج کرده، و به یمن ببرد، ابن خویلد بود، که با او به جنگ برخاست و حجر الاسود را حفظ کرد، و این ایستادگی، و حضور مؤثر، گویای موقعیت برجسته او درمیان قبایل عرب است.

و عموی خدیجه «ورقه بن نوفل»از کاهنان بنام عرب، و به کتاب های ادیان پیشین آشنا بوده است، و از نظر مقبولیت دینی در سطحی بود که همگان وی را به دیدۀ تکریم می نگریستند. و باورهای دینی و اعتقادات ایمانی خویش را با او درمیان می گذاشتند.

خدیجه پیش از ازدواج با محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم

پیش از ظهور اسلام، و ازدواج خدیجه علیها السّلام با محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم، محور مدنیّت بر شخصیت مردان استوار بود، وزن در گردونۀ اجتماع موقعیت قابل توجهی نداشت، و تاریخ جاهلیت، از کمتر زنی با عنوان عظمت شخصیت، و یا برخورداری از مسؤولیت، و متصف بودن به صفاتی از کمالات اسم برده است، و اگر هم در این رابطه اشخاصی مورد توجه مورخین قرار گرفته اند، به اعتبار جلوۀ آن ها در راستای فرهنگ موجود جامعه جاهلی، بوده است که هرکدام باری، از وزر و بال جاهلیت را بر دوش کشیده اند، مانند «سمیّه» مادر «زیادبن أبیه» و جدّه «عبیداللّه بن زیاد» که به دلیل برافراشتن پرچم ویژه زنان بدنام بر بالای خانه خود، نامش در تاریخ مانده است. چهره ای به پاکی و شکوه خدیجه، و عظمت این بانوی با فضیلت در تاریخ پیش از اسلام شبه جزیره عربی، کم نظیر، بلکه بی نظیر است.

زنی که در فضای آلوده به شعر و شراب و شهوت، و شکم بارگی و شمشیر «طاهره» خوانده می شد، و او را سیدۀ زنان قریش می نامیدند. و جزو زنان برجسته ای به حساب می آمد، که بر خلاف حاکمیت زر و زور، و در مواردی تزویر، اسوۀ طهارت و حریّت بود و در محیط زندگی خانوادگی و شخصی اش، استقلال و اراده ای مسلط داشت، بدون آن که از فرهنگ موجود جامعه خویش رنگ بگیرد!

پیش از آن که به عقد ازدواج محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم درآید، همسری ابوهاله هندبن نبّاش بن زراره را پذیرفته بود، پس از وی«عتیق بن عائذ» از قبیلۀ بنی مخروم را به عنوان، شوهردوم او نقل کرده اند، هرچند که در بعضی از مصادر، نام عتیق، پیش از ابوهاله ذکر شده است، مورخان، از ابوهاله دو پسر و از عتیق یک دختر را به عنوان فرزندان خدیجه ثبت کرده اند.

پس از این دو ازدواج، که هرکدام به دلیلی ناموفق بوده است، و بیش از هرچیز، برتری خدیجه بر همسران، و عدم همخوانی فکری و شخصیتی با ایشان را می توان نام برد، که به تنهایی خدیجه منجر شده است. (تفصیل مطلب در کتابی به همین نام مورد پژوهش قرار گرفته است). با گذر از دو زندگی شکست خورده، دیگر تن به ازدواج با کسی نداد، و باوجود این که زیبا و توان گر بود، و خواهان فراونی داشت، همسری هیچ یک از خواستگاران را نپذیرفت، و با مال و ثروتی که داشت به بازرگانی پرداخت، و عزتمندانه زندگی کرد.

تا این که، بنا به پیشنهاد خدیجه و موافقت ابوطالب، محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم به جمع عاملان و کارگزاران تجاری خدیجه پیوست، و اولین کاروان تجاری خدیجه را به شام هدایت کرد، و در مراجعت از این سفر که سراسر سود و موفقیت، برای کاروان تجاری آن بانوی بزرگ بود، خدیجه علیها السلام به زناشویی با محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم رضا داد، و او را به همسری پذیرفت.

چنان که مشهور بین تاریخ نگاران است، و در بعضی از احادیث نیز به آن اشاره رفته است، هنگام ازدواج با محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم حدودا چهل سال داشت. (هرچند اخبار دیگری سن آن حضرت را کمتر از این ذکرکرده اند).

و لذا باتوجه به فرزندانی که خدیجه بعد از این ازدواج به دنیا می آورد، چهل ساله بودن وی نمی تواند، چندان موافقتی با واقع داشته باشد، و به نظر می رسد، ذکر عدد چهل بدان جهت است که عدد کاملی بوده، و از بانویی برخوردار از کمالات لایقه، حکایت می کند، آن چنان که کلمه جا افتاده، نوعی رشد یافتگی را به همراه دارد.

چرا که ابن سعد با اسناد خویش، از ابن عباس نقل می کند که سن خدیجه هنگام ازدواج با محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم بیست و هشت سال بوده است، و وجود خواستگاران زیاد، و استنکاف از پذیرش آنان خود مطلبی است. که وضعیت سنّی مناسبی را برای یک زن آشکار می کند هرچند که به دلیل فطرت پاک، و روح شفافی که داشت، و گوهر وجود خویش را از همۀ آلایشات جاهلیت حفظ کرده بود، احدی را در محدودۀ زناشویی خویش پذیرش نداد، و لیکن وضعیت سنی مناسب یکی از جاذبه های طبیعی زن است که از کثرت خواستگاران حکایت می کند.

محبوبه بی نظیر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم

بانوی بزرگ قریش، خدیجه، همسر با وفای پیامبر، و دامن او خواستگاه کوثر اسلام، و مادر مهربان فرزندان رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم است، او در خانۀ با صفای محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم نه تنها به عنوان همسری با وفا، و مادری مهربان، بلکه محبوبۀ شوی بزرگوار خویش است، اگرچه در زندگی زناشویی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم همسران دیگری نیز پا نهاده اند، و لیکن هیچ یک حتی عایشه، که جوان ترین آنان و به عنوان حمیرا، جایگاه خاصی نزد محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم داشت، نتوانسته اند جای خدیجه را پر کنند، و یا چون او، از هر نظر محبوب حضرتش واقع شوند!و این معنی برای عایشه چندان ساده، و پیش پا افتاده نبود، خود را سوگلی پیامبر می داند، از صغر سن و جمال و کمال نسبی، در مقایسۀ با اقران خود برخوردار، و پیوسته در فکر تصاحب همۀ زوایای قلب شوی بزرگوار خویش است، و از هر دری که می تواند وارد می شود، تا این ارزش و پذیرش را بدست آورد. یقینا اگر او در زندگی مرد دیگری غیر از محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم بود، شاید می توانست موقعیت دل خواه خویش را کسب نماید، ولی نه در این جا که خدیجه، سکّان دار کشتی دل پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم است.

حتی بعد از مرگ وی هر وقت که ذکری از خدیجه علیها السّلام به میان می آمد، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم با تمام وجود به او اظهار عشق و علاقه می نمود، و لحظه ای از یادآوری ارزش های وجودی اش غافل نمی شد. و حق شناسانه خدمات و زحمات او را یاد می کرد، و در ستایش او، و ذکر فضائل اخلاقی، و کمالات نفسانی اش، خستگی به خود راه نمی داد، و آمرزش و مغفرت و سعادت اخروی محبوبه اش را پیوسته خواهان بود.

چنین وضعیتی برای عایشه، تقریبا قابل تحمّل نبود، و باوجود آتش حسد، و کینه ای که هر آن ممکن بود زبانه کشد، در مقام اعتراض برآمد و گفت:

یا رسول اللّه! من هم حق دارم غیرتی شوم، و عکس العمل داشته باشم؟(مگر من چه چیزی از او کم دارم؟و تازه خداوند جای او را با بانوان جوان تر و زیباتری چون من پر کرده است؟!

عایشه می گوید: با این اعتراض گویا، رنجش پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را فراهم آورده، و حضرت را آزرده خاطر ساختم، چراکه آثار غضب شدید، و خشم ناخوشایندی را در چهرۀ مبارکش مشاهده کردم و از گفتۀ خویش نادم و پشیمان شدم، و در مقام سرزنش و بازخواست نفس خویش برآمدم!

و بین خود و خدایم، عهد کردم، که اگر شوی مهربانم از خشم خویش برگردد، و باز هم نگاه محبت او را ببینیم و کلام عشق آفرین اش را بشنوم، دیگر در رابطۀ با خدیجه علیها السّلام حرف نامربوطی بر زبان نیاورم!

وضعیت خجلت بار من، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را متوجه خود ساخت، و فرمود:

عایشه!چنین قضاوتی دربارۀ خدیجه منصفانه نیست!

روزگارانی که من پیام آور ایمان، برای همگان بودم، و بی خردان به جای گل، خار و خاشاک بر سر و رویم می باریدند و از هر کوی و برزنی صدای مخالفی بلند، و اتهام کذب و سحر و شاعری به من می زدند، این خدیجه بود که آغوش محبت خود را به رویم گشود، و در فضای رعب انگیز حاکمیت شرک و کفر و نفاق دریچه دل و جانش را به سوی دعوت توحیدی من باز کرد!!

و آن وقتی که مردم شرک زده به انگیزۀ نادانی در مقابل من موضع گرفتند، بلکه در مقام طرد و نفی من برآمدند، و در ارتفاعات طائف سنگ بارانم کردند، و حتی نزدیک ترین کسانم به تکذیب و توهین من پرداختند، و در محاصره همه جانبه، عرصه را بر من و اندک ایمان آورندگان، تنگ، و زندگی را غیر قابل تحمل کردند، این خدیجه بود که پناهم داد، و بر زخم های من مرهم گذاشت، و دل پر دردم را، با محبت و حمایت خویش تسکین داد.

و هنگامی که انتظار تأیید داشتم، ولی تکذیب شدم، و مورد بی حرمتی قرار گرفتم، و فریب خورده ای، از طرف ابی لهب، که از بستگان من هم بود، بنا داشت شکمبۀ شتر یا گوسفندی را بر سرم خالی کند، و وسیلۀ خنده و استهزائی برای فرزندان جاهلیت به وجود آورد، این خدیجه بود که مرا تصدیق کرد، و از همۀ امکانات خودش برای تأیید و تثبیت دعوت من استفاده نمود!

و آن هنگام که دیگران دست به تحریم من و مسلمانان زدند، و همۀ ابواب حیات و حرکت را به گمان خودشان به روی ما بستند و من درگرسنگی سنگ به شکم خود می بستم، سفرۀ حمایت و عنایت او بروی من باز، و جمع کثیری از مسلمانان نیازمند وگرسنگان و قحطی زدگان مکه، از خوان احسان خدیجه تغذیه می کردند، تا از گذرگاه مرگ آور گرسنگی، به سلامت گذر کردند، و به نعمت رسیدند.

خدیجه محبوبۀ رسول اکرم، و رفیق دوران تنهایی و غربت آن حضرت بود و تا وجود پربرکتش موجود بود، به عنوان پشتوانه محکم، و امیدبخش نبی گرامی صلّی الله علیه و آله و سلّم به حساب می آمد، و از مسلمانان و کسانی که افتخار پیشگامی در ورود به جرگۀ اسلامیان را داشته اند خدیجه جزو کسانی است، که بیشترین زحمت را کشیده، و سخت ترین روزها را در معیّت شوی مهربان خویش گذرانده است، و از این رو نه فقط در دوران حیات، بلکه پس از مرگ او نیز، یاد و خاطرات فراموش ناشدنی اش، که با تاریخ اسلام آمیخته است برای پیامبر نشاط و شادابی به همراه می آورد، و در مراحل توان فرسای ابلاغ رسالت، پیام پایداری و استقامت به حضرت می داد.

امام علی (علیه السّلام) میفرماید: لایرجون احد منکم إلا ربّه ولایخافن إلا ذنبه .{نهج البلاغه حکمت ۸۲٫ هیچ یک از شما جز به پروردگار خود امید نبندد و جز از گناه خود نترسد.

گذشت مالی خدیجه و حمایت اجتماعی وی از حضرت محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم

پس از وصلت مبارک امین جزیرةالعرب و طاهرۀ قریش، حرف روز مردم ازدواج این بانوی بزرگ، که به ثروتمندی نیز، زبان زد خاص و عام است، با محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم جون فقیر و بی بضاعت بود، شکسته بالان وادی عشق به خدیجه، که در گوشه و کنار کمین کرده بودند، پیمانه های وجودشان را از کینه و حسد مالامال، و از هر فرصتی برای تحقیر و توهین محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم استفاده می کردند. بزرگترین مستمسک و دستاویزی که داشتند یتیمی و تهیدستی محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم بود، و این خود می توانست به مجوزی برای سیل اتهامات و گفت وشنودهای ناروا، و به دور از فضیلت دربارۀ آن حضرت باشد، و این خدیجه است که لحظه به لحظه در جریان اخبار روزمره و حرف و حدیث های کوچه و خیابان قرار می گیرد، و از بی حرمتی مردم نسبت به درّ یتیم آزرده خاطر می شود، برای این که کار را یک سره کند و طعنه زنان بی منطق را خلع سلاح نماید، تا دیگر کسی جرأت بدگویی از محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم را به خاطر فقر و تنگدستی اش نداشته باشد، عمویش ورقه را خواست، و اختیار تمام اموال و دارایی های خود را به او سپرد، تا در اختیار محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم قرار دهد، و دستور داد ورقه تمام آن چه را که خدیجه به او سپرده بود، به محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم هدیه نماید، و یادآور شد، این همه دارایی و اموال از این پس ملک محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم است، و به او تعلق دارد، و هر طور که بخواهد می تواند در آن تصرف نماید، و در ضمن فرمود: ورقه!عموجان، از قول من به محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم بگو: همۀ ثروت و سرمایه ام و تمام عمّال و کارگزارانی که امر تجارت مرا سامان می دادند، و تمام آن چیزهایی که به نام من ثبت شده است، و در دست من قرار دارند و یا زیر نظر من اداره می شوند، همه و همه را به او بخشیدم، از این پس من و هر آن چه که از آن من بود به محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم تعلق دارد!

ورقه هم که از طعن بدخواهان نسبت به محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم خبر داشت و تنها نقطۀ ضعفی را که مورد سوء استفاده، و موجب اذیت و ایذاء محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم می شد همین فقر و بی مایگی، از نظر ثروت و دارایی می دانست، فرصت را مغتنم شمرد، و با دستو رالعملی جامع از طرف خدیجه، درمیان جمعیت حاضر در کنار کعبه و بین«زمزم»و«مقام»وارد شد، و همه را متوجه امر مهمی کرد، که باید به گوش همگان برساند.

وقتی مردم متوجه موضوع شدند، با اشتیاق آماده شنیدن پیام ورقه شدند، مردی که از نظر معنوی اعتماد، مورد توجه همگان بود، در کنار زمزم ایستاد، و با صدای بلندی فریاد زد: ای جمعیت عرب!من از طرف خدیجه سخن می گویم، من پیام رسان او هستم:

«خدیجه» بانوی بزرگ و بااقتدار قریش شما را به گواهی می طلبد!همۀ شما شاهد باشید، که او یعنی خدیجه خودش ثروت و سرمایه اش و همه خدم و حشم، و جمیع مایملک خود، و چهارپایان، و صداق و مهریه و هدایائی را که از گوشه و کنار به او رسیده است، همه را به محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم بخشیده و در ملک خالص او قرار داده است، و جمیع بخشش ها و هدایای خدیجه نیز از طرف «محمد» مورد قبول واقع شده است و تمام این ها هدایایی هستند که به آن حضرت تقدیم شده است، تا تجلیل شایسته ای از شأن و شخصیت او به عمل آید، و مورد تعظیم و تکریم واقع شود، و درعین حال عشق و علاقه «خدیجه» را به «محمد» بازگو کند، همۀ شما که حرف های مرا شنیدید، براین گفته ها گواه باشید.

این تصمیم خدیجه علیها السلام از جهاتی بزرگتر از تصمیم نخستین او برای ازدواج با محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم بود همۀ بدخواهان را منکوب کرد، و زبان های طعن و استهزاء را برید و جامعه را به نفع محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم و پیامی که از طرف خداوند خواهد داشت آماده ساخت، و اهمیت این گذشت و کرامت از خدیجه، به حدّی قابل توجه است. که بعضی از شرق شناسان در تحلیل علل پیروزی و موفقیت محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم ثروت خدیجه را دخیل و تأثیرگذار دانسته اند. و صد البته که این اموال در روزهای سخت بویژه در محاصره همه جانبه شعب ابوطالب، مایه قوت و پایداری مسلمانان گردید.

فرزندان خدیجه

ازدواج طاهرۀ قریش، با امین جزیرةالعرب، آغاز تحولی بود در تاریخ بشر، که باید اعصار و قرون را درنوردد، و کانون زندگی صفابخش، و ماندگاری را در بلندای قلۀ تاریخ نمایش دهد، زن و مردی از تبار پاکان، با نیاکانی از رهروان و پیروان ابراهیم علیه السّلام، شجره ای که در عمق تاریخ ریشه دوانده، و شاخسارهای پربار آن، همۀ بشریت را در برگرفته است.

هر روز که می گذرد بر فروغ جاویدان این خاندان افزوده می شود، و کوثر خیرات و برکاتش، به سان رود پرخروشی، از کنار کویر حیات گذر کرده و تشنگان وادی ایمان و معرفت را سیراب می کند، خاندانی که کوچک و بزرگشان درس زندگی به فرزندان بشر داده، و به عنوان اسوه های جاویدان ایثار و ایمان و انسانیت بستر تاریخ را روشن کرده، و حیات فکری و فرهنگی جویندگان حقیقت، و پویندگان طریق توحید را منوّر ساخته اند دودمانی، که هریک ذخیره مبارک خداوندی برای دیگری بوده است درّ وجود محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم و گوهر وجود خدیجه، در حصن حصین حفظ الهی از هر گزند و دستبردی مصون ماندند، تا با پیوند مبارک خویش حجلۀ محبت و معرفت را به نام خدای ابراهیم آراستند!

پیوند محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم و خدیجه علیها السّلام به ثمر نشست، و بهاران ازدواجشان شکوفان شد، «زینب» به دنیا آمد، و آن گاه «رقیه» و «ام کلثوم» و «فاطمه علیها السّلام» و سپس «قاسم» و «عبداللّه» قضای الهی چنین بود که قاسم در دو سالگی پیش از بعثت نبوی از دنیا برود، و عبداللّه پیش از هجرت نبوی زندگانی را به درود گوید.

و این هم از شگفتی هاست، که اولا شمار دختران پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم از همسرش خدیجه، بیش از پسران بوده، و شگفت تر این که پسران یکی پس از دیگری بمیرند، و پیامبر را در غم مرگ خویش غمین سازند، تا ابتلا، و امتحان دیگری رخ دهد، و محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم سرافرازتر از گذشته، بر ایمان و اعتقاد، و ابلاغ رسالت خویش پای بفشرد، آن هم در شرایطی که طبق فرهنگ جاهلی آن دوران، روشنی خانه و خاندان به وجود فرزند پسر بود، چرا که تنها پسر صلاحیت داشت جای پدر را بگیرد، وگرنه داغ«ابتر»بودن بر پیشانی او نقش می بست. چراکه درآن جامعه دختر و زن موجودی بسیار تحقیر شده بود.

و از این رو کور دلان قریش، بهانه یافتند، و به حضرتش عنوان «ابتر» دادند، چون فرزند پسر نداشت که وارث اوگردد و دختر نیز در فرهنگ جاهلی صلاحیت وراثت و جانشینی نداشت.

غافل از این که، مشیّت الهی جریان زندگی محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم و خدیجه را به گونه دیگری رقم می زد، و برخلاف میل بد اندیشان دل مرده، تقدیر چنین بود، که دختری از محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم و خدیجه علیها السّلام به وجود آید، و در صحنه کمالات، و ارزش های وجودی آن چنان بدرخشد که به عنوان رمز ماندگاری نبوت، و جاودانی هدایت، مهر خاتمیت را بر دوش کشد، و پیام قهر معبود را با آیه کریمۀ «إنّ شانئک هو الأبتر» به گوش تاریک دلان برساند و پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را امید و نوید جاودانگی مکتب دهد. و از این طریق نقطه عطفی در تاریخ بشریت باشد که دختر و زن در وراثت و شأنیت اجتماعی همانند مردان حضور داشته و به عنوان یک انسان، که در بعد انسانیش کمبودی نسبت به مردان ندارد مطرح گردد. و موجودیت انسانی زن تثبیت، و فاطمه علیها السّلام تضمینی برپایایی و پویایی مکتب گردد.

 

مصطفی را وعده داد الطاف حق

گر بمیری تو نمیرد این سبق

 

رونقت را روز روزافزون کنم

نام تو بر ذرّ و بر نقره زنم

 

منبر و محراب سازم بهر تو

در محبت قهر من شد قهر تو

 

ارادۀ خداوندی، «فاطمه زهرا» را رمز جاودانگی اسلام قرار داد، و چشمه سار هدایت را، از دامن عصمت او فوران ساخت. و خود و فرزندانش یکی پس از دیگری در آسمان ولایت و رهبری امت درخشیدند، و فرا راه بشریت را به سرمنزل مقصود روشن ساختند که در مقال دیگری، باید مورد بحث و بررسی قرار گیرد.

مرگ خدیجه علیها السّلام

کسی که یار غم خوار پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم پیش از بعثت بود و پس از آن هم با تمام وجود حامی، افکار و اندیشه های توحیدی او محسوب می شود، و به دلیل موقعیت مقبول و ممتازی که داشت، پناهگاهی برای محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم به حساب می آمد، و اذیت و آزار و بی ادبی مشرکین را باوجود او به آسانی تحمل می کرد، آن وقتی که دشنامش می دادند، و مورد ریشخند قرار می گرفت، و با سنگ پرانی و دهن کجی آزرده خاطر می شد، و با تکیه به نویدهای وحیانی جبرئیل و همدلی خدیجه علیها السّلام بود که دیگرباره، برای انجام مسئولیت به پا خواسته، فریاد توحیدی خویش را از سر می گرفت، و آن هنگام که آماج تهمت ها و افتراها بود و در هر کوی و برزنی نادانان ناتوان، با حربه های جاهلیت به استقبالش می رفتند و با خاکستر داغ، و خارهای بی دانشی زیر رگبار جسارت های خویش می گرفتند، این دست مهربان و پرمحبت خدیجه بود که مرهم امید و حیات بر جراحات جسم و جانش می گذاشت، و برای ادامۀ راه رهایی امت آماده اش می ساخت.

ولی افسوس، که تقدیر، طرح دیگری درانداخته بود، و روزگار آزمون دیگری را برای محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم پیش بینی کرده بود.

تقدیر الهی چنین بود که این بانوی بزرگ و فداکار در اندوه بارترین سال حیات پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم که به عام الحزن-سال اندوه و غم-معروف است بار سفر آخرت بربندد و همسر بزرگوار خویش را در غم تنهایی و هجران خویش گرفتار سازد. هرچند که او معلم بشریت بود، و آیات قرآن بر زنانش جاری و به همگان درس شکیب و صبر می داد، زندگی را جلوۀ لطف خدا و سرانجامش را برگشت به سوی حضرت او می دانست، و فلسفه زندگانی بشری را با «انا للّه و انا الیه راجعون» تفسیر می کرد.

سال رحلت آن بانوی بزرگ همان سالی است که حضرت ابوطالب نیز در همان سال وفات کرد و آن دو بزرگوار دو تکیه گاه توانمند و دو اهرم قدرتمند پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در پیشبرد اهداف توحیدی به حساب می آمدند، مشیت خداوندی خدیجه و ابوطالب را رهسپار دیار باقی کرد تا فصل دیگری از کتاب نبوت به روی رسول خدا گشوده گردد. ولی زندگانی آن حضرت رنگ عزا به خود گرفت، و تمام سال سیاهی غم بر سر کشید و به عنوان سال غمبارش حیات نبوی معروف شد.

هرچند که نقش ماندگار و تأثیر جاودانۀ خدیجه علیها السّلام در گسترش اندیشه های توحیدی و حمایت های بی دریغ مالی، اقتصادی، روحی و روانی و سیاسی اجتماعی او از پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به ابدیت پیوسته و نام او چونان نام ابوباطل علیه السّلام بر لوح وجود پیوسته خواهد ماند.

و تا دنیا دنیاست و دین باوران شعار توحید سر می دهند در برابر عظمت آنان که بنیان یکتاپرستی را پایه گذاری کردند فروتنانه عرض ادب خواهند کرد.

امام علی (علیه السّلام) میفرماید: لایرجون احد منکم إلا ربّه ولایخافن إلا ذنبه .{نهج البلاغه حکمت ۸۲٫ هیچ یک از شما جز به پروردگار خود امید نبندد و جز از گناه خود نترسد.

داستان روزه کله گنجشکی

علی کوچولو با صدای اذان صبح بیدار شد. از تختش پایین اومد و رفت سمت آشپزخونه که آب بخوره، دید مامانش داره سفره رو جمع می کنه. گفت: مامانی داری چی کار می کنی؟الان داری صبحانه می خوری؟

مامان علی لبخندی زد و گفت: نه عزیزم، من و بابات سحری خوردیم، آخه الان ماه رمضونه و باید روزه بگیریم.

علی گفت: پس چرا منو بیدار نکردین. منم می خوام روزه بگیرم.

مامان گفت: عزیزم تو هنوز کوچولویی و روزه بهت واجب نشده.

ولی علی گفت: منم دلم می خواد مثل شما روزه بگیرم.

مامان گفت: باشه، فردا صبح بیدارت می کنم که سحری بخوری و روزه بگیری.

علی کوچولو اون شب رو زود خوابید تا صبح قبل از اذان بتونه بیدار بشه و سحری بخوره.مامان علی اونو برای سحری بیدار کرد. علی خیلی خوشحال بود. چون می خواست مثل بزرگترا روزه بگیره.

علی سحری شو خورد و نمازشم با مامانش خوند و خوابید. صبح که بیدار شد یه کمی گرسنش شده بود می خواست بره سر یخچال که یه چیز بخوره که یادش اومد روزست. فوری در یخچال رو بست و به اتاقش رفت و با اسباب بازی هاش بازی کرد.

موقع ظهر مامان علی صداش کرد و بهش گفت: عزیزم یه کمی غذا بخور.

علی گفت: آخه روزم باطل می شه. مامانش گفت: عزیزم تو روزه کله گنجشکی بگیر. آخه تو هنوز خیلی کوچولویی و روزه بهت واجب نشده.

علی از مامانش پرسید: روزه ی کله گنجشکی دیگه چیه؟

مامان جوواب داد: روزه ی کله گنجشکی روزه ای که کوچکترا می گیرن و می تونن بعضی وقتا یه کمی غذا بخورن. آخه اونا هنوز کوچولو و ضعیفن.

علی که خیلی گرسنش شده بود یه کمی غذا خورد و باز بقیه ی روزشو گرفت.

شب موقع افطار بابای علی پسر کوچولوشو بوسید و گفت: عزیزم روزه ی کله گنجشکیت قبول باشه.

علی هم کلی ذوق کرد و فردا برای دوستش تعریف کرد.

زندگینامه امام زمان حضرت مهدی (عج)

آخرین امام شیعیان در پانزدهم ماه شعبان ۲۵۵ ق، علی رغم مراقبت های ویژه مأموران حکومت عباسی، در خانه امام عسکری علیه السلام چشم به جهان گشودند. تولد مخفیانه آن حضرت بی شباهت به تولد حضرت موسی علیه السلام و حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام نیست.

خلاصهْ زندگي نامه امام زمان، حضرت مهدي (ع)

نام: محمد بن الحسن

كنيه: ابوالقاسم

امام زمان حضرت مهدی (عج) هم نام و هم كنيه حضرت پيامبر اكرم(ص) است. در روايات آمده است كه شايسته نيست آن حضرت را با نام و كنيه، اسم ببرند تا آن گاه كه خداوند به ظهورش زمين را مزيّن و دولتش را ظاهر گرداند.

القاب امام زمان حضرت مهدی (عج):
مهدى، خاتم، منتظر، حجت، صاحب الامر، صاحب الزمان، قائم و خلف صالح.
شيعيان در دوران غيبت صغرى ايشان را «ناحيه مقدسه» لقب داده بودند. در برخى منابع بيش از ۱۸۰ لقب براى امام زمان(ع) بيان شده است.

ولادت امام زمان حضرت مهدی (عج):

وی یگانه فرزند امام عسکری علیه السلام یازدهمین امام شیعیان است. امام زمان حضرت مهدی (عج) در سحرگاه نیمه شعبان ۲۵۵ ق در سامرّا چشم به جهان گشود و پس از پنج سال زندگی تحت سرپرستی پدر، و مادر بزرگوارشان نرجس خاتون، در سال ۲۶۰ ق به دنبال شهادت حضرت عسکری علیه السلام ـ همچون حضرت عیسی علیه السلام و حضرت یحیی علیه السلام که در سنین کودکی عهده دار نبوّت شده بودند ـ در پنج سالگی منصب امامت شیعیان را عهده دار شدند. آن بزرگوار پس از سپری شدن دوران غیبت با تشکیل حکومت عدل جهانی احکام الهی را در سرتاسر زمین حاکمیت خواهد بخشید.

آخرین امام شیعیان در پانزدهم ماه شعبان ۲۵۵ ق، علی رغم مراقبت های ویژه مأموران حکومت عباسی، در خانه امام عسکری علیه السلام چشم به جهان گشودند. تولد مخفیانه آن حضرت بی شباهت به تولد حضرت موسی علیه السلام و حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام نیست. همان گونه که این دو پیامبر بزرگ الهی تحت شدیدترین تدابیر امنیتی فرعونیان و نمرودیان به اراده خداوند و به سلامت در کنار کاخ فرعون و نمرود متولّد شدند، حضرت مهدی(عج) نیز در حالی که جاسوسان و مأموران خلیفه عباسی تمام وقایع خانه امام یازدهم علیه السلام را زیر نظر داشتند، در کمال امنیت و بدون آن که دشمنان بویی ببرند، در سحرگاه روز جمعه نیمه شعبان قدم به جهان هستی گذاشتند.

سیمای امام زمان حضرت مهدی (عج)

پیامبر اکرم(ص) و ائمه اطهار علیهم السلام هر کدام در سخنان خود به اوصاف امام مهدی(عج) اشاره کرده اند. حضرت امام رضا علیه السلام در توصیف ویژگی های چهره و سجایای اخلاقی و ویژگی های برجسته آن حضرت می فرمایند: «قائم آل محمد(عج) هاله هایی از نور چهره زیبای او را احاطه کرده است رفتار معتدل و چهره شادابی دارد. از نظر ویژگی های جسمی شبیه ترین فرد به رسول خدا(ص) است. نشانه خاصّ او آن است که گرچه عمر بسیار طولانی دارد، ولی از سیمای جوانی برخوردار است؛ تا آن جا که هر بیننده ای او را چهل ساله یا کمتر تصور می کند. از دیگر نشانه های او آن است که تا زمان مرگ با وجود گذشت زمان بسیار طولانی هرگز نشان پیری در چهره او دیده نخواهد شد».

حجت خدا
روزی عثمان بن سعید بن عمری به همراه حدود چهل نفر از بزرگان شیعه به حضور امام عسکری علیه السلام رسیدند تا درباره جانشین آن حضرت سؤال کنند و در آینده از ایجاد اختلاف در مسئله امامت جلوگیری کنند. راوی می گوید: وقتی عثمان بن سعید به حضرت عسکری علیه السلام گفت: آمده ایم تا درباره مطلب مهمی که شما به آن آگاه ترید از شما سؤال کنیم، حضرت عسکری علیه السلام فرمودند: بنشین عثمان. پس از ساعتی امام علیه السلام فرمودند: آیا می خواهید بگویم به چه منظوری آمده اید؟ همه گفتند: ای فرزند رسول خدا، بفرمایید. آنگاه حضرت فرمودند: آمده اید تا درباره حجت خدا و امام پس از من بپرسید. همه گفتند: آری. در این لحظه ناگهان پسری که چهره درخشانی چون ماه داشت و از هر حیث به امام عسکری علیه السلام شبیه بود وارد شد. حضرت فرمودند: بعد از من پیشوای شما و جانشینم این فرزند من است. مواظب باشید پس از من در دین دچار آشفتگی نشوید…

دوران زندگی امام زمان حضرت مهدی (عج)

دوران زندگی امام زمان حضرت مهدی (عج) به چهار دوره تقسیم می شود:

۱) از تولد تا غیبت

امام زمان حضرت مهدی (عج):

امام زمان حضرت مهدی (عج) پس از تولد حدود پنج سال تحت سرپرستی پدر بزرگوارشان امام عسکری علیه السلام به صورت نیمه مخفی زندگی کردند. یکی از کارهای بسیار مهمی که حضرت امام حسن عسکری علیه السلام در این دوره انجام دادند این بود که امام زمان حضرت مهدی (عج) را به بزرگان شیعه معرفی کردند تا در آینده در مسئله امامت دچار اختلاف نشوند.

۲) غیبت صغری امام زمان حضرت مهدی (عج):

پس از شهادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام در سال ۲۶۰ ق دوره غیبت صغری آغاز شد و تا سال ۳۲۹ ق ادامه پیدا کرد. در این دوره امام زمان حضرت مهدی (عج) از طریق چهار نائب به ادامه امور مردم می پرداختند.

۳) دوره غیبت کبری امام زمان حضرت مهدی (عج):

این دوران از سال ۳۲۹ ق شروع شد و تا زمانی که خداوند مصلحت بدانند ادامه خواهد داشت در این دوره پاسخ به پرسش ها و احکام مردم بر عهده نایبان عام آن حضرت است و حضرت نایب خاصی برای این دوره معرفی نکرده اند.

۴) دوره حکومت امام زمان حضرت مهدی (عج):

پس از ظهور، امام زمان حضرت مهدی (عج) بر اساس احکام اسلام حکومت واحد جهانی تشکیل خواهند داد که در سایه آن سرتاسر عالم پر از عدل و داد خواهد شد.

صورت و سيرت امام زمان حضرت مهدی (عج)

چهره و شمايل حضرت مهدي ( ع ) را راويان حديث شيعي و سني چنين نوشته اند چهره اش گندمگون ، ابرواني هلالي و كشيده ، چشمانش سياه و درشت و جذاب ، شانه اش پهن ، دندانهايش براق و گشاد ، بيني اش كشيده و زيبا، پيشاني اش بلند و تابنده . استخوان بندي اش استوار و صخره سان ، دستان و انگشتهايش درشت .گونه هايش كم گوشت و اندكي متمايل به زردي  – كه از بيداري شب عارض شده -بر گونه راستش خالي مشكين . عضلاتش پيچيده و محكم ، موي سرش بر لاله گوش ريخته ، اندامش متناسب و زيبا ، هياتش خوش منظر و رباينده ، رخساره اش در هاله اي از شرم بزرگوارانه و شكوهمند غرق . قيافه اش از حشمت و شكوه رهبري سرشار .نگاهش دگرگون كننده ، خروشش درياسان ، و فريادش همه گير ” .حضرت مهدي صاحب علم و حكمت بسيار است و دارنده ذخاير پيامبران است . وي   نهمين امام است از نسل امام حسين ( ع ) اكنون از نظرها غايب است . ولي مطلق و خاتم اولياء و وصي اوصياء و قائد جهاني و انقلابي  اكبر است . چون ظاهر شود ، به كعبه تكيه كند ، و پرچم پيامبر ( ص ) را در دست گيرد و دين خدا را زنده و احكام خدا را در سراسر گيتي جاري كند . و جهان را پر از عدل و داد و مهرباني كند .حضرت مهدي ( ع ) در برابر خداوند و جلال خداوند فروتن است . خدا و عظمت خدا در وجود او متجلي است و همه هستي او را فراگرفته است . مهدي ( ع ) عادل است و خجسته و پاكيزه . ذره اي از حق را فرو نگذارد . خداوند دين اسلام را به دست او عزيز گرداند . در حكومت او ، به احدي ناراحتي نرسد مگر آنجا كه حد خدايي جاري گردد .مهدي ( ع ) حق هر حقداري را بگيرد و به او بدهد . حتي  اگر حق كسي زير دندان ديگري   باشد ، از زير دندان انسان بسيار متجاوز و غاصب بيرون كشد و به صاحب حق باز گرداند . به هنگام حكومت مهدي ( ع ) حكومت جباران و مستكبران ، و نفوذ سياسي   منافقان و خائنان ، نابود گردد . شهر مكه – قبله مسلمين – مركز حكومت انقلابي مهدي   شود . نخستين افراد قيام او ، در آن شهر گرد آيند و در آنجا به او بپيوندند …برخي به او بگروند ، با ديگران جنگ كند ، و هيچ صاحب قدرتي و صاحب مرامي   ، باقي   نماند و ديگر هيچ سياستي و حكومتي ، جز حكومت حقه و سياست عادله قرآني   ، در جهان جريان نيابد . آري ، چون مهدي ( ع ) قيام كند زميني  نماند ، مگر آنكه در آنجا گلبانگ محمدي : اشهد ان لا اله الا الله ، و اشهد ان محمدا رسول الله ، بلند گردد .در زمان حكومت مهدي ( ع ) به همه مردم ، حكمت و علم بياموزند ، تا آنجا كه زنان در خانه ها با كتاب خدا و سنت پيامبر ( ص ) قضاوت كنند . در آن روزگار ، قدرت عقلي توده ها تمركز يابد . مهدي ( ع ) با تاييد الهي   ، خردهاي مردمان را به كمال رساند و فرزانگي  در همگان پديد آورد … .مهدي ( ع ) فرياد رسي است كه خداوند او را بفرستد تا به فرياد مردم عالم برسد .در روزگار او همگان به رفاه و آسايش و وفور نعمتي  بيمانند دست يابند . حتي   چهارپايان فراوان گردند و با ديگر جانوران ، خوش و آسوده باشند . زمين گياهان بسيار روياند آب نهرها فراوان شود ، گنجها و دفينه هاي  زمين و ديگر معادن استخراج گردد . در زمان مهدي ( ع ) آتش فتنه ها و آشوبها بيفسرد ، رسم ستم و شبيخون و غارتگري برافتد و جنگها از ميان برود .در جهان جاي ويراني نماند ، مگر آنكه مهدي ( ع ) آنجا را آباد سازد .در قضاوتها و احكام مهدي ( ع ) و در حكومت وي ، سر سوزني  ظلم و بيداد بر كسي نرود و رنجي بر دلي ننشيند .مهدي ، عدالت را ، همچنان كه سرما و گرما وارد خانه ها شود ، وارد خانه هاي مردمان كند و دادگري او همه جا را بگيرد .

اصحاب و ياران

امام زمان حضرت مهدی (عج):

۱٫ عثمان بن سعيد عمروى (متوفاى سال ۲۶۵ ق.).

۲٫ محمد بن عثمان عمروى (متوفاى سال ۳۰۴ق.).

۳٫ حسين بن روح نوبختى (متوفاى سال ۳۲۶ق.).

۴٫ على بن محمد سمرى (متوفاى سال ۳۲۹ق.).

اين چهار تن نماينده بلافصل امام زمان حضرت مهدی (عج) بودند كه در ايام غيبت صغرى، پس از شهادت امام حسن عسكرى(ع)، از سال ۲۶۰ تا ۳۲۹، به مدت ۷۰ سال به ترتيب، واسطه ميان امام زمان حضرت مهدی (عج) وشيعيان ايشان بودند. اين چهار نفر به «نوّاب اربعه» مشهورند. ولى در هنگام خروج آن حضرت، ۳۱۳ نفر از يارانش به او پيوسته و نخستين هسته لشكريان امام زمان حضرت مهدی (عج) را تشكيل مى‏دهند. علاوه بر آنان، هزاران نفر در ايام غيبت آن حضرت به اين مقام ارجمند نايل شده‏اند كه بر ديگران پنهان مانده است و پنهان خواهد ماند. همچنين افراد بسيارى در ايام غيبت به محضرش شرفياب گشته و از عناياتش بهره‏مند شده‏اند كه در اين جا به نام برخى از آنان اشاره مى ‏گردد:

۱٫ اسماعيل بن حسن هرقلى.

۲٫ سيد محمد بن عباس جبل عاملى.

۳٫ سيد عطوه علوى حسنى.

۴٫ اميراسحاق استرآبادى.

۵٫ ابوالحسين بن ابى بغل.

۶٫ شريف عمر بن حمزه.

۷٫ ابوراجح حمامى.

۸٫ شيخ حر عاملى.

۹٫ مقدس اردبيلى.

۱۰٫ محمد تقى مجلسى.

۱۱٫ ميرزا محمد استرآبادى.

۱۲٫ علامه بحر العلوم.

۱۳٫ شيخ حسين آل رحيم.

۱۴٫ ابوالقاسم بن ابى جليس.

۱۵٫ ابو عبداللَّه كندى.

۱۶٫ ابو عبداللَّه جنيدى.

۱۷٫ محمد بن محمد كلينى.

۱۸٫ محمد بن ابراهيم بن مهزيار.

۱۹٫ محمد بن اسحاق قمى.

۲۰٫ محمد بن شاذان نيشابورى.

زمامداران معاصر امام زمان حضرت مهدی (عج) :

امام زمان حضرت مهدی (عج) از زمان تولد (سال ۲۵۵ هجرى) تا زمان ظهور و تشكيل حكومت جهانى، با تمام حاكمان و زمامداران كشورهاى اسلامى و غير اسلامى، معاصر بوده و خواهد بود؛ اما خلفاى عباسى كه در ايام غيبت صغراى آن حضرت بر مسلمانان حكومت راندند، عبارتند از:

۱٫ مهتدى عباسى (۲۵۵ – ۲۵۶ق.).

۲٫ معتمد عباسى (۲۵۶ – ۲۷۹ق.).

۳٫ معتضد عباسى (۲۷۹ – ۲۸۹ق.).

۴٫ مكتفى عباسى (۲۸۹ – ۲۹۵ق.).

۵٫ مقتدر عباسى (۲۹۵ – ۳۲۰ق.).

۶٫ قاهر عباسى (۳۲۰ – ۳۲۲ق.).

۷٫ راضى عباسى (۳۲۲ – ۳۲۹ق.).

۸٫ متقى عباسى (۳۲۹ – ۳۳۳ق.).

هنگامى كه امام زمان حضرت مهدی (عج) ظهور كند و قيام آزادى بخش وى فراگير شود، برخى از سلاطين و حاكمان كشورها در برابر او تواضع نموده و سر تسليم فرود مى‏آورند و برخى ديگر با آن حضرت، به مقابله و منازعه بر مى‏خيزند و پس از درگيرى، متحمل شكست و اضمحلال خواهند شد و حكومت آن حضرت، از شرق تا غرب كره زمين را فرا خواهد گرفت. در اين باره، روايات فراوانى از معصومين(ع)نقل شده است كه براى نمونه، حديثى را از امام محمد باقر(ع) بيان مى‏كنيم:

عَن أبي جعفر(ع) قال: القائِمُ مِنّا مَنصُورٌ بالرُّعبِ، مُؤيّدٌ بالنَّصر، تُطوى‏ له الأرضُ وَتظهَرُ لَهُ الكنوزُ ويبلغُ سُلطانه المشرقَ والمغرِبَ ويُظِهرُ اللَّهُ دينهُ على الدّينِ كُلّه ولو كَرِهَ المُشركون فلا يَبقى‏ على وجهِ الأرضِ خرابٌ إلّا عمّر وينزلُ روحُ‏اللَّهِ عيسى بن مريم فيُصلّي خلفه.(۱)

قيام كننده از ما منصور به رعب و مؤيّد به نصر است. زمين از براى او در نورديده شود و گنج‏هاى پنهان را براى او آشكار كند. سلطنت و حكومت او شرق و غرب را فرا خواهد گرفت و خداوند منان، به دست او دين خود را بر همه دين‏ها غالب گرداند، اگر چه مشركان را خوش نيايد. در روى زمين هيچ خرابى باقى نماند، مگر اين كه آبادش كند و روح اللَّه، عيسى بن مريم از آسمان نازل شده و بر او اقتدا كند و پشت سرش نماز بخواند.

 

زندگینامه امام سجاد علیه السلام

امام سجّاد(ع)
حضرت علی بن الحسین ، ملقّب به سجّاد و زین العابدین، روز پنجم شعبان سال ۳۸ هجرى یا ۱۵ جمادى الاولى همان سال، در مدینه دیده به جهان گشود .مادر مکرّمه آن حضرت بنا بر منابع تاریخ اسلامى، غزاله از مردم سند یا سجستان که به سلافه یا سلامه نیز مشهور است، میباشد. ولى بعضى از منابع دیگر نام او را شهربانویه، شاه زنان ، شهرناز، جهان بانویه و خوله، یاد کرده اند.

v.emam-sajad.gifحضرت علی بن الحسین ، ملقّب به سجّاد و زین العابدین، روز پنجم شعبان سال ۳۸ هجرى یا ۱۵ جمادى الاولى همان سال، در مدینه دیده به جهان گشود .مادر مکرّمه آن حضرت بنا بر منابع تاریخ اسلامى، غزاله از مردم سند یا سجستان که به سلافه یا سلامه نیز مشهور است، میباشد. ولى بعضى از منابع دیگر نام او را شهربانویه، شاه زنان ، شهرناز، جهان بانویه و خوله، یاد کرده اند.
امام سجّاد(ع) در بدترین زمان از زمان هایى که بر دوران رهبرى اهل بیت گذشت می زیست، چه، او با آغاز اوج انحرافى، معاصر بود که پس از وفات رسول اکرم (ص) روى داد.
امام(ع) با همه محنتها و بلاها که در روزگار جدّ بزرگوارش امیرالمؤمنین(ع) آغاز گردیده بود همزمان بود.
او سه سال پیش از شهادت امام على(ع) متولّد گردید، وقتى دیده به جهان گشود، جدّش امیرمؤمنان(ع)در خطِّ جهادِ جنگِ جمل، غرق گرفتارى بود و از آن پس با پدرش امام حسین(ع) در محنت و گرفتاریهاى فراوان او شریک بود. او همه این رنج ها را طى کرد و خود به طور مستقل رویاروى گرفتاریها قرار گرفت.
محنت و رنج او وقتى بالا گرفت که لشکریان یزید در مدینه وارد مسجد رسول اللّه شدند و اسب هاى خویش را در مسجد بستند، یعنى همان جایى که انتظار آن می رفت مکتب رسالت و افکار مکتبى در آنجا انتشار یابد، امّا برعکس، آن مکان مقدّس در عهد آن امام تقوا و فضیلت، به دست سپاه منحرف بنی امیّه افتاد و آنان ضمن تجاوز به نوامیس مردم مدینه و کشتار فراوان، بی پروایى را از حدّ گذراندند و حرمت مدفن مقدّس رسول اکرم(ص)و مسجدش را هتک نمودند.
امام سجّاد(ع) براى پیش راندن مسلمانان به سوى نفرت از بنی امیّه و افزودن مبارزه جویى با آنان، تلاش هاى مؤثّرى نمود. و هر گاه فرصتى به دست می آمد، مردم را بر ضدّ امویان تحریک می کرد. و با احتیاط، برنامه حاکمان منحرف را تحت نظر قرار می داد.
امام(ع) براى آگاهى مردم، اسلوب دعا را به کار برد، به طورى که دعاهاى آن حضرت، رویدادهاى عصر او را تفسیر می کند.
صحیفه سجّادیّه که به زبور آل محمّد مشهور است، اثر بی نظیرى است که در جهان اسلام، جز قرآن کریم و نهج البلاغه، کتابى به این عظمت و ارزش، پدید نیامده که پیوسته مورد توجه بزرگان و علما و مصنّفان باشد. از دیگر آثار ارزنده به جا مانده از امام سجّاد(ع)، مجموعه اى تربیتى و اخلاقى است به نام رساله حقوق که امام(ع) در آن وظایف گوناگون انسان را در برابر خدا و خود و دیگران، با بیانى شیوا و گویا بیان کرده است. مجموعه حقوقى که در این رساله ذکر شده جمعاً ۵۱ حقّ میباشد.
از سنت های ارزنده آن حضرت که به ما رسیده صدقه دادن است ، مخصوصا صدقه وانفاق پنهانی نقل است قریب به چهار صد خانوار تحت حمایت آن حضرت زندگی می کردند و خیلی از آن افراد نمی دانستند که از چه محلی تامین می شوند تا بعد از شهادت آن بزرگوار متوجه شدند آن کمک ها از طرف ایشان بوده . وقتی از ایشان سوال میشد چرا مخفیانه انفاق می کنید ، می فرمود ” چون صدقه قبل از آن که به فقیر برسد به دست خدا می رسد ” . تقوا و خدا ترسی او زبان زد خاص وعام بود به حدی که زهری دانشمند معاصر آنحضرت می گوید در میان بنی هاشم شخصی برتر از او ندیدم وامام باقر(ع) می فرماید پدرم علی بن الحسین (ع) در یک روز هزار رکعت نماز می گذارد .روایت شده هنگام وضو رنگ رخسار مبارکش زرد می شد وقتی از حضرت سوال می کردند چرا این حالت بر شما عارض می شود می فرمودند ” آیا میدانید در پیشگاه چه کسی می خواهم بایستم .
سرانجام آن حضرت چهل سال بعد از قضیه جانگداز کربلا که همراه بود با گریه برای شهدای کربلا و صبر بر مصیبتشان در روز ۱۲ و یا ۲۵ محرّم سال ۹۵ هجرى، درمدینه، به دسیسه هشام بن عبدالملک، مسموم گردید و در ۵۶ سالگى به شهادت رسید. ومزار شریف آن حضرت در مدینه در قبرستان بقیع میباشد.

داستان ولادت با سعادت حضرت ابوالفضل العباس(ع)

وقتی حضرت امیرالمومنین، حضرت علی(ع) را در میان اصحاب دید که نشسته اند آمد و سلام بر آن بزرگوار نمود و دست های آن سرور را بوسید و با ادب ایستاد.

حضرت امیرالمومنین(ع) به او فرمودند: ای برادر عرب! حاجتت چیست و چه می خواهی؟

عرض کرد: ای آقای من! شما آگاه ترید به آن.

قنبر می گوید: آن گاه امیرالمومنین(ع) به من توجّه کردند و فرمودند: ای قنبر! به منزل برو و به بانوی خود زینب دختر فاطمه بنت رسول الله بگو: فلان کیسه پول را که در فلان جامه دان در فلان جا هست، به او بدهد (و بیاور).

عرض کردم: حبّ و کرامت، مخصوص خداوند و تو است، ای آقای من!

به منزل امیرالمومنین(ع) رفتم، دو بار در زدم، بار سوم فضه دم در آمد و گفت: کوبنده ی در کیست؟

گفتم: قنبر غلام اهل بیت.

گفت: ای قنبر! حاجتت چیست؟

فرمان مولا و سیدم امیرالمومنین(ع) را به فضه گفتم. فضه به داخل منزل بازگشت و من دم در ایستادم، صدای غریو شادی و سرور از درون منزل شنیدم. وقتی فضه آن کیسه ی پول مخصوص را آورد علت صدای شادی را پرسیدم.

گفت: همین الان پسری برای امیرالمومنین(ع) به دنیا آمد.

از حضرت ام البنین(س) فاطمه بنت حرام(ع) و بانوی من زینب بنت فاطمه زهرا(س) به من فرمود که به تو بگویم: وقتی نزد امیرالمومنین(ع) وقتی به آن حضرت بشارت این نوزاد را بده و از اسم و کنیه و لقب این نوزاد سوال کن.

گفتم: حبّا و کرامه.

پس از رسیدن به مسجد و دادن کیسه پول به دست مبارک حضرت امیرالمومنین(ع) در خدمت آن بزرگوار ایستادم، کیسه ی پول را به آن مرد اعرابی عطا فرمودند و او رفت.

بعدا امیرالمومنین(ع) به من توجه نموده، فرمودند: ای قنبر! چه خبر داری؟ زیرا اثر خوشحالی و سرور در صورتت می بینم.

عرض کردم: بلی، ای آقای من! به شما بشارت می دهم بشارت بزرگی.

فرمودند: خیر است ای قنبر! این بشارت چیست؟

عرض کردم: ای آقای من! پسری از حضرت فاطمه ام البنین(س) برایتان به دنیا آمد.

فرمودند: چه کسی این خبر را به تو داد؟

عرض کردم: خادمه ی شما فضه وقتی که کیسه ی پول را برایم آورد به من خبر داد و گفت که زینب دختر فاطمه زهرا(س) می گویند: مولایت را به این نوزاد بشارت بده و از اسم و کنیه و لقب او سوال کن.

وقتی حضرت این بشارت را شنید از خوشحالی صورتش گل انداخت و فرمودند: ای قنبر! برای این نوزاد مقام بزرگی نزد خداست، و اسامی و القاب او زیاد است.

برای نامگذاری و کنیه ی او من خودم به منزل می روم. همان وقت حضرت برخاسته به منزل تشریف فرما شدند، بعد از ورود به منزل، دخترش زینب را صدا زدند و فرمودند: دخترم زینب! پسرم را نزد من بیاور.

حضرت زینب(س) در حالی که برادر نوزادش را که پیچیده در پارچه ای سفید بود روی دست داشت، آمد.

وقتی نزدیک پدرش امیرالمومنین(ع) رسید تبریک گفت و نوزاد را به آن بزرگوار داد( سن مبارک حضرت زینب(س) هنگام میلاد با سعادت حضرت ابوالفضل ارتباط(ع) بیست سال بود).

حضرت امیرالمومنین(ع) نوزاد را گرفتند، در گوش راست او اذان و در گوش چپ او اقامه گفتند و نگاه طولانی به او فرمودند، حضرت زینب(س) بعد از فراغ پدرش حضرت امیرالمومنین(ع) از مراسم سنّت میلاد، رو به آن حضرت کردند و عرضه داشتند: ای پدر جان! اسم و کنیه ی این نوزاد چیست؟

حضرت امیرالمومنین(ع) فرمودند: دخترم! اسم او عباس و کنیه ی ایشان، ابوالفضل، اما القاب او زیاد است، از جمله ی آن ها قمر بنی هاشم و سقا است.

تولد امام حسين( ع)

دومين فرزند برومند حضرت علي وفاطمه، که درود خدا بر آنها باد در روز سوم ماه شعبان سال چهارم هجرت، در خانه وحي و ولايت چشم به جهان گشود.

چون خبر ولادتش به پيامبر گرامي اسلام (ص ) رسيد، به خانه حضرت علي (ع ) و فاطمه(س)امد وو اسما را فرمود تا کودکش را بياورد. اسما او را در پارچه اي سپيد پيچيد و خدمت رسول اکرم (ص ) برد، آن گرامي به گوش راست او اذان و به گوش چپ او اقامه گفت . به روزهاي اول يا هفتمين روز ولادت با سعادتش ، امين وحي الهي ، جبرئيل  فرود آمد و گفت : سلام خداوند بر تو باد اي رسول خدا، اين نوزاد را به نام پسر کوچک هارون (شبير) که به عربي (حسين ) خوانده مي شودنام بگذار. چون علي براي تو بسان هارون  براي  موسي بن عمران است، جز آن که تو خاتم پيغمبران هستي.

و به اين ترتيب نام پرعظمت “حسين ” از جانب پروردگار، براي دومين فرزند فاطمه (س ) انتخاب شد. به روز هفتم ولادتش ، فاطمه زهرا که سلام خداوند بر او باد، گوسفندي را براي فرزندش به عنوان عقيقه کشت، و سر آن حضرت را تراشيد و هم وزن موي سر اونقره صدقه داد.

 داستانی زیبا از ایشان وبرادر بزرگوارشان امام حسن(ع)

لباس عيد

امام رضا (ع) نقل مي کند که نزديک عيد بود و حسن و حسين (ع) لباسي نداشتند . به مادر خود فاطمه (س) گفتند : «مادر ! کودکان مدينه براي عيد خود را زينت کرده اند ، پس تو چرا ما را با لباس آرايش نمي کني ؟».

فاطمه (س) ، مي خواست آنها را خوشحال کند فرمود : «اي نور ديدگان! جامه هاي شما نزد خياط است ، هرگاه آن را دوخت ، به شما مي دهم».

شب عيد شد و حسن و حسين (ع) دوباره پرسيدند : «مادر لباسهاي ما چه شد؟» حضرت فاطمه (س) گريه کرد و فرمود : «هرگاه خياط آورد ، به شما مي پوشانم ».

چون مقداري از شب گذشت ، در خانه را زدند . فرمود : «کيست؟». صدايي پاسخ داد : «اي دختر پيامبر خدا! در را بگشا! من خياط هستم و جامه هاي حسن و حسين (ع) را آورده ام ». حضرت زهرا (س)مي گويد : مرد با هيبت و خوشبويي را ديدم که بسته اي به من داد و رفت ». وقتي حضرت فاطمه (س) آن بسته را باز کرد و ديد ، ديد دو پيراهن و دو زير جامه و دو عمامه و دو کفش در آن است . شاد شد و بچه ها را بيدار کرد و آن جامه ها را به آنها پوشانيد.

وقتي عيد شد، رسول اکرم (ص) به خانه ي فاطمه (س) آمد و حسن و حسين (ع) را با لباسهاي زيبا ديد. آنها را بوسيد و به آنها تبريک گفت و بر دوش خويش نشانيد و به سوي مادرشان برد و فرمود : «فاطمه جان! آن خياطي که جامه ها را آورد ، شناختي ؟» فرمود: «نه ، خدا و رسولش داناترند». فرمود : «اي فاطمه ! او خياط نبود ، بلکه رضوان، خازن بهشت بود و اين جامه هاي بهشتي است و جبرئيل به من از نزد خداوند جهانيان خبر داده است ».

داستان بعثت پیامبر اکرم (ص) برای کودکان

کوه حرا

در کشور عربستان و در شهر مکّه، کوهی وجود دارد که نام آن «حَرا» است. در بالای این کوه، غاری کوچک قرار دارد که قسمتی از آن را نور خورشید روشن می کند و قسمت های دیگرش، تاریک است. کسانی که به زیارت خانه خدا و سفر حج می روند، یکی از جاهایی که حتماً به دیدنش می روند، غار حرا است؛ چون آن مکان، جایی است که پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله روزها و شب های زیادی به آن جا می رفت و به راز و نیاز با خدا مشغول می شد.

راز آن شب

سالیان دور در یکی از شب های پایانی ماه رجب، در گوشه ای از شهر مکه و در قله کوهی به نام حرا، اتفاق بزرگی افتاد؛ اتفاقی که سرنوشت انسان ها را عوض کرد و مژده بزرگی برای آدم ها آورد. در آن شب، حضرت محمد صلی الله علیه و آله که ۴۰ ساله بود، در غار حرا مثل شب های دیگر مشغول عبادت و راز و نیاز با خدای مهربان بود. ناگهان دید فرشته ای زیبا وارد غار شد. فرشته نزدیک و نزدیک تر می شد. از چهره اش پیدا بود که خبر مهمی دارد. نام آن فرشته جبرئیل بود.

پیامبر و فرشته

«جبرئیل امین»، فرشته پیام رسان خداوند، به غار حرا نزد پیامبر اسلام حضرت محمد صلی الله علیه و آله رفت تا خبر مهمی را به او بگوید. جبرئیل نوشته ای به همراه خود آورده بود و از حضرت محمد صلی الله علیه و آله می خواست تا آن را بخواند. پیامبر فرمود: «نمی توانم بخوانم.» فرشته دوبار دیگر از پیامبر خواست تا نوشته را بخواند و سرانجام لب های آسمانی پیامبر مشغول خواندن شد. چه جمله های زیبایی بود!

بخوان به نام خدا

شب مبعث یعنی شبی که فرشته بزرگ «جبرئیل» به دیدار پیامبر صلی الله علیه و آله در غار حرا رفت، شب آغاز یک مأموریت بزرگ و مهم بود. فرشته آمده بود تا به حضرت محمد صلی الله علیه و آله خبر پیامبر شدنش را از سوی خداوند اعلام کند. او از پیامبر خواست تا اولین کلمه های دین جدید، اسلام، را بخواند. آن کلمه ها، آیه های اولین سوره قرآن بودند: «بخوان به نام پروردگارت که جهان را آفرید…»

آغاز راه

وقتی پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله اولین آیه های قرآن را خواند، فرشته مهربان نگاهی به پیامبر کرد و گفت: «ای محمد! تو فرستاده خدایی و من جبرئیل هستم» او با این جمله، آغاز یک مأموریت مهم را به پیامبر اعلام کرد. پیامبر مأمور شده بود تا مردم را از گمراهی و بدبختی نجات دهد و به سوی سرزمین ستاره ها و خوشبختی راهنمایی کند.

دین دانش و پاکی

اولین سخنانی که جبرئیل از سوی خداوند برای پیامبر آورد، نشان می داد که انسان ها به یک دین و برنامه جدید که کامل ترین و آخرین دین خدا بود، دعوت شده اند. دینی که دانایی و پاکی از مژده های آن بود. دینی که از مردم می خواست تا از گمراهی و نادانی دست بردارند و به خواندن و یادگیری و دانایی روی بیاورند و تلاش کنند تا پاک ترین انسان ها شوند. این برنامه برای همه انسان ها بود و پیامبر مأمور شده بود تا آن پیام را به گوش همه مردم برساند.

همیشه با خدا

پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله از همان کودکی به یاد خدا بود و با او صحبت می کرد. زمانی که چهارساله بود و در صحرا پیش دایه خود حلیمه زندگی می کرد، روزی از مادر خواست که همراه برادران خود، به گردش برود. حلیمه لباس های محمد صلی الله علیه و آله را مرتب کرد و او را آماده گردش ساخت. پیش خود فکر کرد که نکند دیوهای صحرا به او آسیب برسانند؛ به همین خاطر، مهره ای را با نخ به گردن پیامبر آویزان کرد تا از او محافظت کند؛ چون فکر می کرد آن مهره ها توانایی این کار را دارند. محمد صلی الله علیه و آله مهره را از گردن بیرون آورد و به حلیمه گفت: «نیازی به این مهره ها نیست؛ مادر جان! خدای من، همیشه با من است و از من مواظبت می کند.»

پیامبر خوبی ها

مردم در زمان پیامبر، کارهای زشتی می کردند؛ مثلاً بت هایی ساخته بودند و آن ها را داخل کعبه گذاشته بودند. آنها فکر می کردند که بت ها خدایند و به آنها کمک می کنند. همچنین بچه های دختر را همین که به دنیا می آمدند، زنده زنده در خاک می کردند. به بهانه های کوچک با هم جنگ می کردند و تعداد زیادی کشته می شدند، دزدی می کردند، همدیگر را اذیت می کردند و کارهای زشت دیگر.

خداوند، حضرت محمد صلی الله علیه و آله را به سوی مردم فرستاد تا به آنها کارهای خوب یاد دهد. به آنها بگوید که بت هایی که خودشان ساخته اند، هیچ قدرتی ندارند. به آنها یاد بدهد که دخترها با پسرها فرقی ندارند، از آنها بخواهد که با هم مهربان باشند، جنگ و دزدی نکنند. پیامبر آمده بود که خوبی ها را کامل کند و مردم را به انجام آنها تشویق کند».

داستان بعث پیامبر برای کودکان

محمد امین (ص) قبل از شب ۲۷ رجب در غار حرا به عبادت خدا و راز و نیاز با آفریننده جهان می پرداخت و در عالم خواب رویاهایی می دید راستین و برابر با عالم واقع .
روح بزرگش برای پذیرش وحی – کم کم – آماده می شد . درآن شب بزرگ جبرئیل فرشته وحی مامور شد آیاتی از قرآن را بر محمد (ص) بخواند و او را به مقام پیامبری مفتخر سازد .
سن محمد (ص) در این هنگام چهل سال بود . در سکوت و تنهایی و توجه خاص به خالق یگانه جهان جبرئیل از محمد (ص) خواست این آیات را بخواند :

” اقرأ باسم ربک الذی خلق . خلق الانسان من علق . اقرأ وربک الاکرم . الذی علم بالقلم . علم الانسان ما لم یعلم ” .

یعنی : بخوان به نام پروردگارت که آفرید . او انسان را از خون بسته آفرید . بخوان به نام پروردگارت که گرامی تر و بزرگتر است . خدایی که نوشتن با قلم را به بندگان آموخت . به انسان آموخت آنچه را که نمی دانست .

محمد (ص) از آنجا که امی و درس ناخوانده بود گفت : من توانایی خواندن ندارم . فرشته او را سخت فشرد و از او خواست که ” لوح ” را بخواند . اما همان جواب را شنید، در دفعه سوم محمد (ص) احساس کرد می تواند ” لوحی ” را که در دست جبرئیل است بخواند .

این آیات سرآغاز ماموریت بسیار توان فرسا و مشکلش بود . جبرئیل ماموریت خود را انجام داد و محمد (ص) نیز از کوه حرا پایین آمد و به سوی خانه خدیجه رفت .

سرگذشت خود را برای همسر مهربانش باز گفت . خدیجه دانست که ماموریت بزرگ حضرت محمد (ص) آغاز شده است . او را دلداری و دلگرمی داد و گفت :

” بدون شک خدای مهربان بر تو بد روا نمی دارد زیرا تو نسبت به خانواده و بستگانت مهربان هستی و به بینوایان کمک می کنی و ستمدیدگان را یاری می نمایی ”

سپس محمد (ص) گفت : ” مرا بپوشان ” خدیجه او را پوشاند . محمد (ص) اندکی به خواب رفت . خدیجه نزد ” ورقه بن نوفل ” عمو زاده اش که از دانایان عرب بود رفت ، و سرگذشت محمد (ص) را به او گفت.
ورقه در جواب دختر عموی خود چنین گفت : آنچه برای محمد (ص) پیش آمده است آغاز پیغمبری است و ” ناموس بزرگ ” رسالت بر او فرود می آید . خدیجه با دلگرمی به خانه برگشت